رادینرادین، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه سن داره

رادین همه‌ی زندگی ما

داستان پسرک پانزده ماهه

پسر نازم سلام امروز چهارده ماهت تموم شد و وارد پانزده ماهگی شدی. در حال حاضر 6 تا دندون داری ( 3تا پایین، 3تا بالا)، بازی‌های لی‌لی حوضک و کلاغ‌پر رو هم علاوه بر بازی‌هایی که قبلاً برات نوشتم یاد گرفتی. وقتی هم که شعر ببعی میگه بع‌بع رو برات می‌خونیم همراهی می‌کنی وجواب می‌دی. اگر هم ازت بپرسیم که مامان یا بابا یا خودت یا هر کس دیگه رو هم چند‌تا دوست داری؟ جواب میدی :" ده تا". الهی قربونت برم که تبعیض قائل نمی‌شی و همه رو به یک اندازه دوست داری. هر چیزی رو هم که بخوای به سمتش اشاره می‌کنی و می گی: " بده".هر وقت هم که ازت بپرسیم فلان چیز رو میخوای یا نه؟ اگه بخوای می‌گی: "اوهوم " ...
10 خرداد 1390

پسر بدقلق

امروز جلسه‌ای برای هماهنگی و ارائه‌ی یه سری اطلاعات در مورد سفرمون بر گزار شد. ما هم صبح که از خواب بیدار شدیم آماده شدیم و رفتیم تا در این جلسه شرکت کنیم. اما وقتی وارد شدیم شما چند دقیقه‌ای بیشتر طاقت نیاوردی و زود خسته شدی ودلت می‌خواست که هرچه زودتر اونجا رو ترک کنی. حتماً با خودت می‌گفتی آخه این حرف ها به من چه ربطی داره؟ ولی ربطش اینه که خانم مسئول آژانس مسافرتی تأکید کرده بود که حضور هر سه نفرمون توی این جلسه الزامیه. به همین دلیل شروع کردی به نق زدن و بهانه‌گیری. اولش من بهت شیر دادم تا شاید آروم بشی، اما فایده نداشت. چون بعد از اینکه شیرت رو خوردی دوباره شروع کردی. بعدش من مجبور شدم ببرمت بیرون. چن...
7 خرداد 1390

روزی که فهمیدم تو رو دارم

 صبح روز ششم مرداد سال هشتاد‌‌ و‌ هشت بود که من  رفتم آزمایشگاه، و بر خلاف همیشه که قبل از بیرون رفتن از خونه به بابایی زنگ می‌زدم ، اون روز این کار رو نکردم و البته در طول مدتی که رفتم وبرگشتم هم همش خدا خدا می‌کردم که اونم بهم زنگ نزنه . آخه میخواستم سورپرایزش کنمٍ . بعد از اینکه نمونه خونم رو توی آزمایشگاه گرفتن یه برگه بهم دادن که بعدازظهر برم وجواب رو بگیرم. و البته تا وقتی هم که برگشتم از بابایی خبری نشد وداستان صبح به خیر گذشت. تا بعداز ظهر که می‌خواستم برم و جواب رو بگیرم دل توی دلم نبود و همش ثانیه ها رو می‌شمردم. بالاخره بعدازظهر شد و رفتم دنبال جواب. توی قسمت پذیرش  یه خان...
1 خرداد 1390
1